به قلم حامد شادفر
وقتی بهرام گور سمت گوهر فروشی می رود تا دختر وی را بستاند، رزوبه وزیرش چنین می گوید:(ابتدا نثر روان و سپس اصل شعر را قرار می دهیم)
«اکنون شاه ایران به دِه می رود وبه خانه ی گوهر فروش وارد شده و دختر او را خواستگاری نموده و تاجی برسرش می گذارد.او از خُفت و خیز با زنان سیری ندارد.بهرام بیش از صد شبستان دارد و نهصد و سی زن تا کنون گرفته است که همه برسرشان تاج و افسری از گوهر دارند.باژیکساله ی روم ،هزینه ی زنان بهرام شاه می شود.دریغ از او و برو بالایش.دریغ از او و آن رخ مجلس ارایش.دریغ از آن همه زوربدنی اش که با یک تیر دو گور خررا شکار می کند و به هم می دوزد.همه ی اینها به زودی براثر خفت و خیز با زنان از میان می رود و بدنش چون پرنیان سست می گردد.از بوی زنان موی مردان سفید می گرددو سپیدی مو ،مرد را به مرگ نزدیک می گرداند.نزدیکی با زنان، مردان جوان را خمیده وگوژپشت می نماید و چند گونه بلا برآنها فرود می آورد.آمیزش باید ماهی یک بار باشد آن هم برای فرزنددارشدن.اگربیش از این باشد مانند این است که از مرد جوان خون ریخته شود و مرد خردمند چنین کاری نمی کند.»
چنین گفت با موبدان روزبه
که اکنون شود شاه ایران به ده
نشنید بدان خان گوهر فروش
همه سوی گفتار دارید گوش
بخواهد همان دخترش از پدر
نهد بیگمان بر سرش تاج زر
نیابد همی سیری از خفت و خیز
شب تیره زو جفت گیرد گریز
شبستان مر او را فزون از صدست
شهنشاه زینسان که باشد به دست
کنون نه صد و سی زن از مهتران
همه بر سران افسر از گوهران
ابا یاره و تاج و با تخت زر
درفشان ز دیبای رومی گهر
شمردست خادم به مشکوی شاه
کزیشان یکی نیست بیدستگاه
همی باژ خواهد ز هر مرز و بوم
به سالی پریشان رود باژ روم
و…
دی ۱۴۰۰